عروسی دوست بابا جون
١٤ شهریور قرار بود بریم عروسی دوست بابا علیرضا . تو اون روز از وقتی بهت گفته بودم میخواییم بریم عروسی خیلی ذوق داشتی واسه همین وقتی اذیت میکردی یا غذات و نمیخوردی تا بهت میگفتم عروسی نمیریم سریع می اومدی غذات و میخوردی و میگفتی مامان خوشگل من حالا میریم عروسی نانای کنیم یا وقتی ظهر هر کاریت کردم نخوابیدی تا بهت گفتم اگه نخوابی عروسی نمیریم سریع چشماتو بستی و گفتی مامان خوشگل من بستم میریم عروسی نانای کنیم (این خوشگل من و تازه یاد گرفته بودی هر وقت از من چیزی می خواستی بهم میگفتی خوشگل من ) ...
نویسنده :
مامانی مهسا
18:12