عروسی دوست بابا جون
١٤ شهریور قرار بود بریم عروسی دوست بابا علیرضا .
تو اون روز از وقتی بهت گفته بودم میخواییم بریم عروسی خیلی ذوق داشتی
واسه همین وقتی اذیت میکردی یا غذات و نمیخوردی تا بهت میگفتم عروسی
نمیریم سریع می اومدی غذات و میخوردی و میگفتی مامان خوشگل من حالا میریم
عروسی نانای کنیم یا وقتی ظهر هر کاریت کردم نخوابیدی تا بهت گفتم اگه
نخوابی عروسی نمیریم سریع چشماتو بستی و گفتی مامان خوشگل من بستم
میریم عروسی نانای کنیم (این خوشگل من و تازه یاد گرفته بودی هر وقت از من
چیزی می خواستی بهم میگفتی خوشگل من )
خلاصه به بهونه عروسی رفتن هم غذاتو خوردی هم ظهر خوابیدی
اینجا تازه حاضر شده بودی تا بابا جون بیاد بریم
رفته بودی بغل بابا میگفتی بریم دیگه
این عکس و با دختر دوست بابا جون گرفتی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی