شهریور 92 سفر به شمال
یکشنبه ١٧ شهریور ٩٢: امشب قراره بابا علیرضا که از سر کار اومد
بریم دنبال مادر جون و عمه فرشته تا با همدیگه بریم شمال .شام رفتیم
خونه مادر جون و ساعت ١٠ شب بود که حرکت کردیم و ساعت ٢ بود که
رسیدیم خونه عمو اکبر و فردا خونه دایی بابا رفتیم .خلاصه اینکه سه چهار
روزی که اونجا بودیم همش به دیدن خونه فامیل های بابا جون گذشت .آخه هوای
شمال ابری و بارونی بود و نمی شد زیاد بیرون بریم.یه روزم رفتیم دریا که از شانس
بد ما هوا زیاد خوب نبود و بعد از اینکه از دریا اومدیم سرمای شدیدی خوردی که
هنوزم کاملا" خوب نشدی
اینم از عکسای یکی یه دونمون که اونجا انداختیم
چون کفشای خودت و نمی تونستی پات کنی سریع کفشای من و
می پوشیدی
اصلا"از غاز و اردک نمی ترسیدی می دوییدی دنبالشون تا بگیریشون
آخه عشق مامان نترسه ولی متاسفانه دخملی ما از پشه میترسه
بهت گفتم میخوام ازت عکس بگیرم نمیدونم چرا خجالت کشیدی (هر وقت خجالت
میکشی دستت میره دهنت
ولی بعدش که خجالتت ریخت عجب ژستی گرفتیا
فقط دلت میخواست بری بیرون بشینی هرچی صدات میکردم بیا
تو نمیومدی
یگانه جون همراه دوستش زینب
اینم از دریا رفتن دخملیمون :
اول که رفتی تو آب کلی ترسیدی و گریه کردی ولی بعدش
یواش یواش ترست ریخت
با اینکه ترست ریخته بود ولی بازم دست دختر عموت
زهرارو ول نمی کردی
ازماسه ها خوشت اومده بود و میگرفتی تو دستت
خودت تنهایی نمیرفتی تو آب دست زهرا رو میگرفتی
تا ببرت
اینم یگانه جون با بابا و زهرا
وقتی بهت گفتیم بریم سریع نشستی پیش این دختره
تا با هم بازی کنید
خلاصه اینکه عزیزم مثل اینکه رفتی دریا خیلی بهت
خوش گذشت چون با کلی گریه کردن آوردیمت خونه
فقط چون هوای دریا زیاد خوب نبود اون شب سرما
خوردی و بهونه میگرفتی