یگانه در شهر حیوانات
29 شهریور 92:امروز جمعه بود و خیلی حوصلمون تو خونه سر رفته بود
به بابا گفتم اگه میشه امروز یگانه رو ببریم باغ وحش آخه اولین باری که رفتیم
تو کوچیک بودی و زیاد چیزی نفهمیدی .بابا جونم مثل همیشه موافقت
کرد و ساعت 1 بود که حرکت کردیم
خودت که نشستی میگفتی نی نی هم بیاد
پیشم بشینه عکس بگیریم ولی نی نی از
این کانگورو ترسیده بود نیومد پیشت بشینه..
قربونت برم عزیزم که انقدر مهربونی
فکر میکردم اگه بذارمت بغلش میترسی ولی
تازه خوشتم اومد
از مسئول اونجا خواستیم تا تو بری یه عکس
با این آهو بندازی ولی بعدش به زور آوردیمت
بیرون میگفتی میخوام بغلش کنم
از همه جا میخواستی بری بالا یه لحظه آروم
و قرار نداشتی
اینجا قفس میمونا بود خیلی با مزه بودن یکی
از میمونا داشت لا به لای موهای تن اون یکی
میمون رو میگشت
خانومم با ما قهر کرده( بدبختیه ها میگه هر کاری
دوست دارم انجام بدم )
من نمیدونم چرا وقتی بهت میگیم وایستا تا ازت
عکس بگیریم زبونتو میکنی بیرون
تا کیفتو مینداختم پشتت به ٥ دقیقه نکشیده در میاوردی
اینجا هم که درگیر اینی که کیفتو در بیاری
نه بابا درگیری هنوز ادامه داره
آخیش بالاخره درآوردمش
اینم یگانه خانوم تو استخر توپ
قربون ژست گرفتنت
تاصدای آهنگ میومد شروع میکردی نانای کردن
حرف مامان جونو گوش نکردی نشستی رو
صندلی داغ بود سوختی
خلاصه اینکه آخرش مثل همیشه با کلی گریه از اونجا
اومدیم بیرون عزیزم تازه اونجا لباس سنتی تن بچه ها
میکردن عکس میگرفتن خیلی دوست داشتم
ازت عکس میگرفتم تا برات یادگاری بمونه ولی
مثل اینکه خیلی خسته شده بودی آخه همش
بهونه میگرفتی.ولی با همه شیطونیات روز خیلی
خوبی بود و خیلی خوش گذشت